جدول جو
جدول جو

معنی درنگ کردن - جستجوی لغت در جدول جو

درنگ کردن
دیر کردن، توقف کردن
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
درنگ کردن
(پَ / پِ یِ چی تَ)
پائیدن. دیر ماندن. مولیدن. فرغول. (یادداشت مرحوم دهخدا). اهمال کردن. کوتاهی کردن. مسامحه کردن. بر جای ماندن. مبادرت به کاری نکردن. تأمل کردن. سوختن وقت. تأخیر کردن. طول دادن. در تعویق و تأخیر انداختن. (ناظم الاطباء). ابطاء. اراثه. استبطاء. استثبات. اعتام. الباث. الیاء. املاذ. انتظار. اهماد. بطء. تأرض. تأمل. (منتهی الارب). تأنی. (دهار). تباطؤ. تبطئه. (منتهی الارب). تبین. تثاقل. تثبیت. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تثبط. تحری. تراخی. تربث. تربص. تریث. ترییت. (تاج المصادر بیهقی). تصقر. تعبید. (منتهی الارب). تعتیم. تعجیز. (ترجمان القرآن جرجانی). تعذر. (منتهی الارب). تعریج. (دهار). تعصیل. (منتهی الارب). تکون. (تاج المصادر بیهقی). تلبث. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تلبن. تلحز. تلدد. تلدن. تلعثم. تلعلم. تمرغ. (منتهی الارب). تمکث. (تاج المصادر). تمهل. ریث. سجوم. طلاوه. طلواء. عتم. (منتهی الارب). عمن. (تاج المصادر بیهقی). لباث. لباثه. (منتهی الارب). لبث. (دهار). لبیثه. لعثمه. لعذمه. مساء. مطاوله. مطل. مکابله. (منتهی الارب). مکث. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). مکثان. مکوث. مکّیثاء. مکّیثی ̍. ملزعنه. وتیره. (منتهی الارب) :
به پیش اندرون بیژن تیزچنگ
که هرگز نکردی به کاری درنگ.
فردوسی.
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ
نباید بدین کار کردن درنگ.
فردوسی.
گر ایدون که یارم نباشی به جنگ
مفرمای بر گاه کردن درنگ.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس که بر دشت جنگ
زبونیست، برکار، کردن درنگ.
فردوسی.
از ایشان به تیزی نجوئیم جنگ
بباید یک امروز کردن درنگ.
فردوسی.
تو لشکر بیارای و برساز جنگ
مدارا کن اندر میان و درنگ.
فردوسی.
نبایدبر این کار کردن درنگ
که کس را ز پیوند او نیست ننگ.
فردوسی.
تو مکن هیچ درنگ ار چه شتاب از دیو است
که فرشته شوی ار هیچ در این بشتابی.
سوزنی.
سنگ در دست و مار بر سر سنگ
نکند مرد هوشیار درنگ.
سعدی.
التکاک، درنگ کردن در حجت. امداد، درنگ کردن از اجل معین. تدأدؤ، درنگ کردن خبر در رسیدن. تعجیل، درنگ نکردن. تفارط، درنگ کردن چیزی از وقت خود چندانکه به خواهنده نرسد. تلبیث، درنگ کردن فرمودن. تمظع، درنگ کردن از وقت چرانیدن. لوث، درنگ و آهستگی کردن در امور. مطال، و مماطله، درنگ و معطل کردن درادای وام و حق کسی. مماتنه، درنگ و تأخیر کردن در وام. (از منتهی الارب) ، توقف کردن. (ناظم الاطباء). ماندن. اقامت کردن. دوام آوردن. باقی ماندن. قرار گرفتن. مدتی ماندن:
به شاهی بر او آفرین کن یکی
مکن پیش او در درنگ اندکی.
فردوسی.
در آن شارسان کرد چندان درنگ
که آتشکده گشت با بوی ورنگ.
فردوسی.
که لشکر چو تنگ اندر آمد به جنگ
به ره بر نکردند جایی درنگ.
فردوسی.
نیارست آمد کسی پیش جنگ
دلاور همی کرد بر جادرنگ.
فردوسی.
به یک هفته با جام پرمی به چنگ
به مازندران کرد از این پس درنگ.
فردوسی.
ابر کیقباد آفرین کن یکی
مکن پیش او بر درنگ اندکی.
فردوسی.
نکرد ایچ بر تخت شاهی درنگ
سپاهی بیاورد با ساز جنگ.
فردوسی.
وگر پسند کند خدمت ترا یک روز
به روز جز به در او مکن درنگ ومپای.
فرخی.
ز بس شتاب که جود تو بر خزینه کند
درم همی نکند در خزانۀ تو درنگ.
فرخی.
چنان باید که در وقت که بر این نبشته که به خط ماست واقف گردی از راه نسا سوی درگاه آئی و به خوارزم درنگ نکنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). تعتیم، درنگ کردن در مهمانی. غبور، درنگ کردن و باقی ماندن. کلسمه، درنگ کردن در ادای حقوق از کاهلی. (از منتهی الارب) ، ایستادگی کردن. ثبات قدم نشان دادن:
که جستی سلامت ز کام نهنگ
به گاه گریزش نکردی درنگ.
فردوسی.
خروشید کای نامداران جنگ
زمانی دگر کرد باید درنگ.
فردوسی.
بر ایشان تو پیروز باشی به جنگ
کنون یک زمان کرد باید درنگ.
فردوسی.
هر که پردل تر و دلاورتر
نکند پیش او به جنگ درنگ.
فرخی.
، تأمل کردن. دقت کردن. تأنی کردن. آهستگی کردن. بررسی کردن. غوررسی:
از آن پس که پیروز گشتی به جنگ
به کار اندرون کرد باید درنگ.
فردوسی.
چو سالاری از دشمن افتد به چنگ
به کشتن درش کرد باید درنگ.
سعدی.
، مکث کردن: جز این عیبش ندانستند که در سخن بطی ٔ است یعنی درنگ بسیار می کند. (گلستان سعدی) ، همنشینی کردن:
مکن با بدآموز هرگز درنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ.
؟ (از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
درنگ کردن
((~. کَ دَ))
کندی کردن، دیر کردن
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
درنگ کردن
لتبقى
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به عربی
درنگ کردن
Linger
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
درنگ کردن
traîner
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
درنگ کردن
ยืดเยื้อ
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
درنگ کردن
বিলম্ব করা
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
درنگ کردن
دیر تک رکنا
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به اردو
درنگ کردن
지체하다
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
درنگ کردن
kuchelewa
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
درنگ کردن
beklemek
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
درنگ کردن
長引く
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
درنگ کردن
להתמהמה
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به عبری
درنگ کردن
देर तक रुकना
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به هندی
درنگ کردن
berlama-lama
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
درنگ کردن
blijven hangen
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
درنگ کردن
persistir
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
درنگ کردن
indugiare
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
درنگ کردن
perdurar
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
درنگ کردن
持续
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به چینی
درنگ کردن
zwlekać
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
درنگ کردن
затримуватися
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
درنگ کردن
verweilen
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
درنگ کردن
задерживаться
تصویری از درنگ کردن
تصویر درنگ کردن
دیکشنری فارسی به روسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(پَ / پِ سِ پَ شُ دَ)
تأخیر کردن. کندی کردن. آهستگی کردن. ابطاء. (دهار) اکراث. الباث. تبطئه. (دهار) (المصادر زوزنی). تثبیط. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). تربیث. (تاج المصادر بیهقی). تعجیز. (دهار). تلبیث. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
بیاور بدین مرد جنگی سپار
درنگی مکن زود اکنون بیار.
فردوسی.
تکذیب، درنگی نکردن. کلأ، درنگی کردن و پس ماندن وام. هنبته، سستی و درنگی کردن. (از منتهی الارب) ، بطی ٔ کردن. کند کردن، اقامت کردن. وقف کردن:
ندانی که من در اقالیم غربت
چرا روزگاری بکردم درنگی.
سعدی.
صرم، درنگی کردن و انتظار نمودن نزد کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنگ کردن
تصویر رنگ کردن
((~. کَ دَ))
فریب دادن، گول زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنگ کردنی
تصویر درنگ کردنی
قابل تامل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رنگ کردن
تصویر رنگ کردن
Color, Dye, Paint
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رنگ کردن
تصویر رنگ کردن
malować, farbować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رنگ کردن
تصویر رنگ کردن
фарбувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رنگ کردن
تصویر رنگ کردن
färben, malen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رنگ کردن
تصویر رنگ کردن
красить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رنگ کردن
تصویر رنگ کردن
上色 , 染色 , 油漆
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رنگ کردن
تصویر رنگ کردن
colorir, tingir, pintar
دیکشنری فارسی به پرتغالی